آخرِ تمامِ کوچههای جهان، به پاییز میرسد
کمی آوازِ عاشقانه بخوان
دیرتر میرسیم!
تصدقِ چشمهات، کمی بخند
اینطور که میباری
خورشید هم، میماند از رفتن!
بیا امشب کمی برگها را قدم بزنیم
نگران نباش
کسی ما را با هم نخواهد دید
اگر هم دید؛ خیالی نیست
بگو داشتم با خودم قدم میزدم!
در آینهاَت
خودم را میبینم ای ماه
میان اینهمه ستارهای وُ
باز تنها
قایقَت میشوم – بادبانَم باش
بگذار هرچه حرفْ پَشتِمان میزنند مردم
بادِ هوا شود
دوورتَرِمان کند!
باران میآید
و قارچها مثلِ قارچ
سر و کلّهشان پیدا میشود!
امّا تو…؛ تو چند بارانِ دیگر
دوباره سر از خاک برمیداری؟
پاییز را تو آوردهای
مرا، عاشقانههام
حالا بیا سرِ سُفرهی ماه وُ
دوباره بگو: بسم الله!
تنهایی، شاخهی درختیست پشتِ پنجرهاَم
گاهی لباسِ برگ میپوشد
گاهی لباسِ برف
اما؛ همیشه هست
سفر برایم هیچ نداشت
مگر چند عکس یادگاری،
همراه با خیالِِ تو!
به تماشای ماه میروم
شبهایی که آسمان را ابر گرفته.
نگران نباش
به رفتنِ تو ربط ندارد اصلن!
اشعار و نوشته های رضا کاظمی